تشکچه ای که پس از دم کردن برنج در روی دیگ می گذارند، در موسیقی آوازه خوانی که به متابعت آوازه خوان دیگر آواز بخواند تا او نفس تازه کند، در موسیقی آوازخوان
تشکچه ای که پس از دم کردن برنج در روی دیگ می گذارند، در موسیقی آوازه خوانی که به متابعت آوازه خوان دیگر آواز بخواند تا او نفس تازه کند، در موسیقی آوازخوان
در حال کشیدن دم. که دم خود رابرکشد: دم کشان رفتن، چون کبوتری گشتی در رفتن. (یادداشت مؤلف). که دنبال و دم بر زمین کشد و رود: تجذی، دم کشان بانگ کردن کبوتر گرد ماده. (منتهی الارب)
در حال کشیدن دم. که دم خود رابرکشد: دم کشان رفتن، چون کبوتری گشتی در رفتن. (یادداشت مؤلف). که دنبال و دم بر زمین کشد و رود: تجذی، دم کشان بانگ کردن کبوتر گرد ماده. (منتهی الارب)
نفس کشیدن و نفس زدن. (از ناظم الاطباء). - آلات دم کشیدن، جهاز تنفس. (یادداشت مؤلف) : (زهره دلالت کند بر) بوییدن و آلات دم کشیدن. (التفهیم). دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. - دم درکشیدن، خاموش شدن: چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی. ، بیکار و معطل بودن. (ناظم الاطباء)، به طول انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : بسیار دم نکشیده بود باز... اغتشاش رو داد. (تحفۀ اهل بخارا)، پخته شدن به حد معتاد. نیک پخته شدن و نیک مهیا شدن چای و پلو و گیاهان دارویی و جز آن. به حد پختگی رسیدن برنج پلو و دم پخت و جز آن پس از آنکه آب آن را کشیده بار دوم بی آب بر آتش نهند. (یادداشت مؤلف). - دم کشیدن چای و پلاو و جز آن، نضج یافتن و پخته شدن. (ناظم الاطباء)
نفس کشیدن و نفس زدن. (از ناظم الاطباء). - آلات دم کشیدن، جهاز تنفس. (یادداشت مؤلف) : (زهره دلالت کند بر) بوییدن و آلات دم کشیدن. (التفهیم). دم بکشی بازدهی زآنکه دهر بازستاند ز تو می عمر وام. ناصرخسرو. - دم درکشیدن، خاموش شدن: چو اسفندیار این سخنها شنید دلش گشت پردرد و دم درکشید. فردوسی. ، بیکار و معطل بودن. (ناظم الاطباء)، به طول انجامیدن. (یادداشت مؤلف) : بسیار دم نکشیده بود باز... اغتشاش رو داد. (تحفۀ اهل بخارا)، پخته شدن به حد معتاد. نیک پخته شدن و نیک مهیا شدن چای و پلو و گیاهان دارویی و جز آن. به حد پختگی رسیدن برنج پلو و دم پخت و جز آن پس از آنکه آب آن را کشیده بار دوم بی آب بر آتش نهند. (یادداشت مؤلف). - دم کشیدن چای و پلاو و جز آن، نضج یافتن و پخته شدن. (ناظم الاطباء)
که دم او کج است. که دمی کج دارد، کژدم. عقرب. شبوه. دم کژ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کژدم شود، قسمی امرود. نوعی گلابی پیش رس. (یادداشت مؤلف) : دمش کجه گلابی، مال کرجه گلابی (از تداول عامۀ فروشندگان میوه). و رجوع به گلابی و امرود شود
که دم او کج است. که دمی کج دارد، کژدم. عقرب. شبوه. دم کژ. (یادداشت مؤلف). رجوع به کژدم شود، قسمی امرود. نوعی گلابی پیش رس. (یادداشت مؤلف) : دمش کجه گلابی، مال کرجه گلابی (از تداول عامۀ فروشندگان میوه). و رجوع به گلابی و امرود شود
کشته شده به دق. کسی که از دق کشته شود. آنکه از دق بمیرد. - دق کش شدن، دق مرگ شدن. مردن از دق. به اندوه سخت و غم جانکاه مبتلی آمدن. - دق کش کردن، دق مرگ کردن. به رنج و محنت و غصه مبتلی و به مرگ کشاندن کسی را. با اندوه دادن بسیار به او سبب مرگ او شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - ، مجازاً، رنج بسیار دادن. دق مرگ کردن
کشته شده به دق. کسی که از دق کشته شود. آنکه از دق بمیرد. - دق کش شدن، دق مرگ شدن. مردن از دق. به اندوه سخت و غم جانکاه مبتلی آمدن. - دق کش کردن، دق مرگ کردن. به رنج و محنت و غصه مبتلی و به مرگ کشاندن کسی را. با اندوه دادن بسیار به او سبب مرگ او شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - ، مجازاً، رنج بسیار دادن. دق مرگ کردن
قدم گشادن. کنایه از راه رفتن، بازماندن از رفتار. (آنندراج) : چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ز رستاق هذیان قدم میکشم به شهر بلاغت گذر میکنم. ملافوقی (از آنندراج). رجوع به قدم گشادن شود
قدم گشادن. کنایه از راه رفتن، بازماندن از رفتار. (آنندراج) : چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ز رستاق هذیان قدم میکشم به شهر بلاغت گذر میکنم. ملافوقی (از آنندراج). رجوع به قدم گشادن شود
آدم کشی. قتل. جنایت. جلادی. کشتار. عمل مردم کش. رجوع به مردم کش شود: به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. به هر سو بدان آهن مردکش به مردم کشی دست می کرد خوش. نظامی
آدم کشی. قتل. جنایت. جلادی. کشتار. عمل مردم کش. رجوع به مردم کش شود: به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. به هر سو بدان آهن مردکش به مردم کشی دست می کرد خوش. نظامی
کشندۀ مردم. آدمکش. قاتل. جلاد. میرغضب: ز پرده به گیسو بریدش کشان گرفتار در دست مردم کشان. فردوسی. ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان. فردوسی. همی بود گرسیوز بد نشان ز بیهودگی یار مردم کشان. فردوسی. ز مردم کشی ترس باشد بسی زمردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
کشندۀ مردم. آدمکش. قاتل. جلاد. میرغضب: ز پرده به گیسو بریدش کشان گرفتار در دست مردم کشان. فردوسی. ز نیکی جدا مانده ام زین نشان گرفتار در دست مردم کشان. فردوسی. همی بود گرسیوز بد نشان ز بیهودگی یار مردم کشان. فردوسی. ز مردم کشی ترس باشد بسی زمردم خوری چون نترسد کسی. نظامی